همیشه در هرجا
همیشه در هرجا

همیشه در هرجا

تنها نشونیم فقط چشم آبی ش بود


- هنوز خوشگلم نه؟


هنوز چند قدم بیشتر نرفته ای که ستاره با نگاه پر از التماس صدایت می کند. تمام مدت حرکاتت را زیر نظر داشت و ملافه اش را به دندان می کشید. حالا هم با دستان لرزانش تو را به طرف خود می خواند.


- اگه یه دستی تو صورتم ببرم حتما خوشگل ترم می شم، نه؟


لبخندی گیج از روی لب هایت سر می خورد توی صورتت.


- خجالت نکش، خودم می دونم مثل یه تیکه ماهم. اون مرتیکه هم مدام همینو بهم می گفت. روز اول که دیدمش یهو خون تو رگام ماسید، فکر کردم اگه جوابشو بدم مثل یه خواب از سرم می پره؛ فقط نگاهش کردم. اونم همچین بهم زل زده بود که کم مونده بود قورتم بده... باورت می شه هر روز جلوی کلاس کنکور کشیک مو می کشید... نه که می خواستم برم دانشگاه... اما اون می گفت ول کن درسو، اینا به درد تو نمی خوره، بیا فرار کنیم... باورت نمی شه من با اون فرار کردم، ولی یهو گمش کردم. تنها نشونیم


...

دستانش به رعشه می افتد. لب پایین و چانه اش شروع به لرزیدن می کند.

- می فهمی چی می گم، گذاشت و رفت و نگفت ستاره تو شهر غریب تک و تنها چیکار کنه، می خواستم خودمو نفله کنم اما نذاشتن، یعنی نشد دیگه... آخرشم واسه یه نخ سیگار منو گرفتن آوردن اینجا... یه سیگار بهم می دی؟ اینطور نگام نکن. من دیونه نیستم. اصلا مردا ارزش اینو ندارن که واسشون دیونه بشی...

گریه اش گرفته، هق هق می کند.



پ.ن:  از کتاب "مجموعه داستان چشم های عزیز" – داستان "ستاره سلطنت" – نوشته مریم بصیری –1392با اندکی تصرف