«آقا! چرا دست و صورتتان کبود شده؟!»
و او تلاش کرده بود که صورت را با دستهایش بپوشاند و از چنگال نگاه پسرک بگریزد: «نمی¬دانم، نمی¬دانم.» و پسرک چند قدم به دنبال او دویده بود: «ولی کبودی آن درست مثل کبودی صورت ماه¬جبین شده است.» و این کلام، مرد را آتش زده بود، روی برگردانده بود و پرسیده بود: «ماه¬جبین را تو از کجا می¬شناسی؟»
«چه کسی او را نمی¬شناسد؟»***
...
و این شده بود کار هر روز دخترک. نرم و آرام می¬آمد، پیاله شیر را در دستهای مرد می¬گذاشت، پیاله پیشین را باز پس می گرفت و ناگهان قاب از تصویر خالی می¬شد. هرچه با ذهن و حافظه¬اش کلنجار می¬رفت که به یاد بیاورد این دختر را پیش از این در کجا دیده است، به جایی نمی¬رسید. دخترک انگار هیچ سابقه¬ای در خاطره او نداشت.
...
خواندن و نوشتن را در این چند هفته به کلی فراموش کرده بود. تمام فکر و ذکرش شده بود ماه جبین که هر صبح می آمد و آتش به پا می کرد و می گریخت.از انحنای کوچه که پیچید، سایه ماه¬جبین را در آستانه در دید.
...
«شما؟ این وقت روز؟»تا او به خود بیاید و بهتش را در قالب سؤالی بریزد، ماه¬جبین رفته بود و قاب، دوباره خالی بود. و از فردای آن روز، هر روز قاب خالی چشم او را تنها انتظاری مبهم پر می¬کرد.
***
پ.ن:
1- برشی از داستان ماه جبین، نوشته سیدمهدی شجاعی، از کتاب سانتاماریا، نشر نیستان، 1394
2-
آنچه تو گنجش توهّم می¬کنی
از توهّم گنج را گم می¬کنی (در میانه همان کتاب)
3-
او علی بن ابیطالب بود