همیشه در هرجا
همیشه در هرجا

همیشه در هرجا

علی علیه السلام

یک روز هوای نافله خواهم کرد

با غیر علی مقابله خواهم کرد

دنیا هم اگر برابرم صف بکشد

با نام علی مباهله خواهم کرد



حمیدرضا برقعی



شعر قاسم صرافان برای امام علی علیه السلام (عید غدیر)

دست‌هایت را که در دستش گرفت آرام شد

تازه انگاری دلش راضی به این اسلام شد

دست‌هایت را گرفت و رو به مردم کرد و گفت:

مومنین! ( یک لحظه اینجا یک تبسم کرد و گفت:)

خوب می‌دانید در دستانم اینک دست کیست؟

نام او عشق است، آری می‌شناسیدش : علی ست (۱)

من اگر بر جنگجویان عرب غالب شدم

با مددهای علی ابن ابی طالب شدم

در حُنین و خیبر و بدر و اُحُد گفتم: علی

تا مبارز خواست «عمرِو عبدِوُد» گفتم: علی

با خدا گفتم: علی، شب در حرا گفتم: علی

تا پیام آمد بخوان «یا مصطفی»! گفتم: علی

هر چه می‌گویم علی، انگار اللّهی ترم

مرغ «او ادنی»ییم وقتی که با او می‌پرم

مستجار کعبه را دیدم، اگر مُحرِم شدم

با «یَدُ الله» آمدم تا «فُوقِ اَیدیهِم» شدم

تا که ساقی اوست سرمستند «اصحابُ الیمین »(۲)

وجه باقی اوست، «اِنّی لا اُحبُّ الافِلین»

دست او در دست من، یا دست من در دست اوست

ساقی پیغمبران شد یا دل من مست اوست
 
یکصد و بیست و چهار آیینه با هر یک هزار ـ

ساغر آوردند و او پر کرد با چشمی خمار

آخرین پیغمبر دلداده‌ام در کیش او

فکر می‌کردم که من عاشقترینم پیش او

دختری دارم دلش دریای آرامش، ولی

شد سراپا شور و توفان تا شنید اسم علی

کوثری که ناز او را قلب جنت می‌کشید

ناگهان پروانه‌ شد دور سر حیدر ‌پرید

روزگارش شد علی، دار و ندارش شد علی

از ازل در پرده بود آیینه دارش شد علی

رحمتٌ للعالمینم گرد من دیو و پری

می‌پرند و من ندارم چاره جز پیغمبری

بعد از این سنگ محک دیگر ترازوی علی است

ریسمان رستگاری تارِ گیسوی علی است

من نبی‌اَم در کنارم یک «نبأ» دارم «عظیم»

طالبان «اِهدنا» اینهم «صراطَ المستقیم»

چهره‌اش مرآتِ «یاسین»، شانه‌هایش «مُحکمات»

خلوتش «والطور»، شور مرکبش «والعادیات»

هر خط قرآنِ من، توصیفی از سیمای اوست

هر که من مولای اویم، این علی مولای اوست

________________________________-

1- «نام من عشق است آری می‌شناسیدم» - زنده یاد حسین منزوی2- یمین به ابجد 110 می‌شود. «هر کسى در گرو دستاورد خویش است بجز اصحاب یمین» - آیات 38 و 39 سوره مدثر


see

تنها نشونیم فقط چشم آبی ش بود


- هنوز خوشگلم نه؟


هنوز چند قدم بیشتر نرفته ای که ستاره با نگاه پر از التماس صدایت می کند. تمام مدت حرکاتت را زیر نظر داشت و ملافه اش را به دندان می کشید. حالا هم با دستان لرزانش تو را به طرف خود می خواند.


- اگه یه دستی تو صورتم ببرم حتما خوشگل ترم می شم، نه؟


لبخندی گیج از روی لب هایت سر می خورد توی صورتت.


- خجالت نکش، خودم می دونم مثل یه تیکه ماهم. اون مرتیکه هم مدام همینو بهم می گفت. روز اول که دیدمش یهو خون تو رگام ماسید، فکر کردم اگه جوابشو بدم مثل یه خواب از سرم می پره؛ فقط نگاهش کردم. اونم همچین بهم زل زده بود که کم مونده بود قورتم بده... باورت می شه هر روز جلوی کلاس کنکور کشیک مو می کشید... نه که می خواستم برم دانشگاه... اما اون می گفت ول کن درسو، اینا به درد تو نمی خوره، بیا فرار کنیم... باورت نمی شه من با اون فرار کردم، ولی یهو گمش کردم. تنها نشونیم


...

دستانش به رعشه می افتد. لب پایین و چانه اش شروع به لرزیدن می کند.

- می فهمی چی می گم، گذاشت و رفت و نگفت ستاره تو شهر غریب تک و تنها چیکار کنه، می خواستم خودمو نفله کنم اما نذاشتن، یعنی نشد دیگه... آخرشم واسه یه نخ سیگار منو گرفتن آوردن اینجا... یه سیگار بهم می دی؟ اینطور نگام نکن. من دیونه نیستم. اصلا مردا ارزش اینو ندارن که واسشون دیونه بشی...

گریه اش گرفته، هق هق می کند.



پ.ن:  از کتاب "مجموعه داستان چشم های عزیز" – داستان "ستاره سلطنت" – نوشته مریم بصیری –1392با اندکی تصرف

ماه جبین



«آقا! چرا دست و صورتتان کبود شده؟!»

و او تلاش کرده بود که صورت را با دستهایش بپوشاند و از چنگال نگاه پسرک بگریزد: «نمی¬دانم، نمی¬دانم.» و پسرک چند قدم به دنبال او دویده بود: «ولی کبودی آن درست مثل کبودی صورت ماه¬جبین شده است.» و این کلام، مرد را آتش زده بود، روی برگردانده بود و پرسیده بود: «ماه¬جبین را تو از کجا می¬شناسی؟»

«چه کسی او را نمی¬شناسد؟»
«کی دیده ای او را؟»
«همین امروز، همه دیده¬اند.»
پسرک بلافاصله رفته بود...


***


«آقا برایتان شیر آوردم.»

...

و این شده بود کار هر روز دخترک. نرم و آرام می¬آمد، پیاله شیر را در دستهای مرد می¬گذاشت، پیاله پیشین را باز پس می گرفت و ناگهان قاب از تصویر خالی می¬شد. هرچه با ذهن و حافظه¬اش کلنجار می¬رفت که به یاد بیاورد این دختر را پیش از این در کجا دیده است، به جایی نمی¬رسید. دخترک انگار هیچ سابقه¬ای در خاطره او نداشت.

...

خواندن و نوشتن را در این چند هفته به کلی فراموش کرده بود. تمام فکر و ذکرش شده بود ماه ­جبین که هر صبح می­ آمد و آتش به پا می کرد و می­ گریخت.
چرا در این مدت با او هیچ سخن نگفته بود؟ چرا به حرفش نکشیده بود؟ چرا به قدر دو کلام او را ننشانده یا نایستانده بود؟

***

از انحنای کوچه که پیچید، سایه ماه¬جبین را در آستانه در دید.

...

«شما؟ این وقت روز؟»
«آمده¬ام پیاله¬ام را ببرم.»
و او مبهوت و متحیر اما رام و دست آموز، به داخل خانه رفت و با پیاله بازگشت. وقتی پیاله را به سمت ماه¬جبین دراز کرد، یاد ابر چهره او افتاد. آن کبودی، که اینک اثری از آن نبود. با حیرت پرسید:
«ابر چهره شما، آن کبودی؟»
لبها و چشمهای ماه¬جبین با آرامشی بی¬نظیر تکان خوردند:
«محو شد.»
«چگونه؟»
«همان زمان که شما در چشمه کویر شستشو کردید، طرفهای ظهر.»
ماه¬جبین از یال پیراهن آبی¬اش، دستمال بسته¬ای را درآورد و به سمت او دراز کرد، دستمالی که او خوب می¬شناخت: «راستی! این آینه، مال شماست، در کویر جا گذاشته بودید.»

تا او به خود بیاید و بهتش را در قالب سؤالی بریزد، ماه¬جبین رفته بود و قاب، دوباره خالی بود. و از فردای آن روز، هر روز قاب خالی چشم او را تنها انتظاری مبهم پر می¬کرد.


***

پ.ن:

1- برشی از داستان ماه جبین، نوشته سیدمهدی شجاعی، از کتاب سانتاماریا، نشر نیستان، 1394

2-

آنچه تو گنجش توهّم می¬کنی

از توهّم گنج را گم می¬کنی    (در میانه همان کتاب)

3-

او علی بن ابیطالب بود

http://www.parseek.com/Image/ShowImage.aspx?id=DwJZJUEhOB8KPUlORyVEOjpECi5PQBspVnc4dUM8VFhkF2YSCnhMB3hPQiYUOm95QypSQ1sDYDxpT3t0cWMELEB4KRhPa0FARHtNLTBLTDkdHwZw

ای نام تو بهترین سرآغاز


سلام. شعری بلند از نظامی را تقدیم شما می کنم، امید است مورد پسند واقع گردد. این شعر در سایت "شعر هیأت (لینک)" خلاصه شده است. چند بیت از این شعر پیش تر در کتابهای دبستان چاپ می شد.



ای نام تو بهترین سرآغاز
بی‌نام تو نامه کی کنم باز


ای یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم


ای کار گشای هر چه هستند
نام تو کلید هر چه بستند


ای هیچ خطی نگشته ز اول
بی‌حجت نام تو مسجل

ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت دراز دستی

ای خطبه تو تبارک الله
فیض تو همیشه بارک الله

ای هفت عروس نه عماری
بر درگه تو به پرده داری

ای هست نه بر طریق چونی
دانای برونی و درونی

ای هرچه رمیده وارمیده
در کن فیکون تو آفریده

ای واهب عقل و باعث جان
با حکم تو هست و نیست یکسان

ای محرم عالم تحیر
عالم ز تو هم تهی و هم پر

ای تو به صفات خویش موصوف
ای نهی تو منکر امر معروف

ای امر تو را نفاذ مطلق
وز امر تو کائنات مشتق

ای مقصد همت بلندان
مقصود دل نیازمندان

ای سرمه کش بلند بینان
در باز کن درون نشینان

ای بر ورق تو درس ایام
ز آغاز رسیده تا به انجام

صاحب توئی آن دگر غلامند
سلطان توئی آن دگر کدامند

راه تو به نور لایزالی
از شرک و شریک هر دو خالی

در صنع تو کامد از عدد بیش
عاجز شده عقل علت اندیش

ترتیب جهان چنانکه بایست
کردی به مثابتی که شایست

بر ابلق صبح و ادهم شام
حکم تو زد این طویله بام

گر هفت گره به چرخ دادی
هفتاد گره بدو گشادی

خاکستری ار ز خاک سودی
صد آینه را بدان زدودی

بر هر ورقی که حرف راندی
نقش همه در دو حرف خواندی

بی‌کوه کنی ز کاف و نونی
کردی تو سپهر بیستونی

هر جا که خزینه شگرفست
قفلش به کلید این دو حرفست

حرفی به غلط رها نکردی
یک نکته درو خطا نکردی

در عالم عالم آفریدن
به زین نتوان رقم کشیدن

هر دم نه به حق دسترنجی
بخشی به من خراب گنجی

گنج تو به بذل کم نیاید
وز گنج کس این کرم نیاید

از قسمت بندگی و شاهی
دولت تو دهی بهر که خواهی

از آتش ظلم و دود مظلوم
احوال همه تراست معلوم

هم قصه نانموده دانی
هم نامه نانوشته خوانی


عقل آبله پای و کوی تاریک
وآنگاه رهی چو موی باریک

توفیق تو گر نه ره نماید
این عقده به عقل کی گشاید

عقل از در تو بصر فروزد
گر پای درون نهد بسوزد

ای عقل مرا کفایت از تو
جستن ز من و هدایت از تو

من بددل و راه بیمناکست
چون راهنما توئی چه باکست

عاجز شدم از گرانی بار
طاقت نه چگونه باشد این کار

می‌کوشم و در تنم توان نیست
کازرم تو هست باک از آن نیست

گر لطف کنی و گر کنی قهر
پیش تو یکی است نوش یا زهر

شک نیست در اینکه من اسیرم
کز لطف زیم ز قهر میرم

یا شربت لطف دار پیشم
یا قهر مکن به قهر خویشم

گر قهر سزای ماست آخر
هم لطف برای ماست آخر

تا در نقسم عنایتی هست
فتراک تو کی گذارم از دست

وآن دم که نفس به آخر آید
هم خطبه نام تو سراید

وآن لحظه که مرگ را بسیجم
هم نام تو در حنوط پیچم

چون گرد شود وجود پستم
هرجا که روم تو را پرستم

در عصمت اینچنین حصاری
شیطان رجیم کیست باری

چون حرز توام حمایل آمود
سرهنگی دیو کی کند سود

احرام گرفته‌ام به کویت
لبیک زنان به جستجویت

احرام شکن بسی است زنهار
ز احرام شکستنم نگهدار

من بیکس و رخنها نهانی
هان ای کس بیکسان تو دانی

چون نیست به جز تو دستگیرم
هست از کرم تو ناگزیرم

یک ذره ز کیمیای اخلاص
گر بر مس من زنی شوم خاص

آنجا که دهی ز لطف یک تاب
زر گردد خاک و در شود آب

من گر گهرم و گر سفالم
پیرایه توست روی مالم

از عطر تو لافد آستینم
گر عودم و گر درمنه اینم

پیش تو نه دین نه طاعت آرم
افلاس تهی شفاعت آرم

تا غرق نشد سفینه در آب
رحمت کن و دستگیر و دریاب

بردار مرا که اوفتادم
وز مرکب جهل خود پیادم

هم تو به عنایت الهی
آنجا قدمم رسان که خواهی

از ظلمت خود رهائیم ده
با نور خود آشنائیم ده


تا چند مرا ز بیم و امید
پروانه دهی به ماه و خورشید

تا کی به نیاز هر نوالم
بر شاه و شبان کنی حوالم

از خوان تو با نعیم‌تر چیست
وز حضرت تو کریمتر کیست

از خرمن خویش ده زکاتم
منویس به این و آن براتم

تا مزرعه چو من خرابی
آباد شود به خاک و آبی

خاکی ده از آستان خویشم
وابی که دغل برد ز پیشم

روزی که مرا ز من ستانی
ضایع مکن از من آنچه مانی

وآندم که مرا به من دهی باز
یک سایه ز لطف بر من انداز

آن سایه نه کز چراغ دور است
آن سایه که آن چراغ نوراست

تا با تو چو سایه نور گردم
چون نور ز سایه دور گردم

با هر که نفس برآرم اینجا
روزیش فروگذارم اینجا

درهای همه ز عهد خالیست
الا در تو که لایزالیست

هر عهد که هست در حیاتست
عهد از پس مرگ بی‌ثباتست

چون عهد تو هست جاودانی
یعنی که به مرگ و زندگانی

چندانکه قرار عهد یابم
از عهد تو روی برنتابم

بی‌یاد توام نفس نیاید
با یاد تو یاد کس نیاید

اول که نیافریده بودم
وین تعبیه‌ها ندیده بودم

کیمخت اگر از زمیم کردی
با زاز زمیم ادیم کردی

بر صورت من ز روی هستی
آرایش آفرین تو بستی

واکنون که نشانه گاه جودم
تا باز عدم شود وجودم

هرجا که نشاندیم نشستم
وآنجا که بریم زیر دستم

گردیده رهیت من در این راه
گه بر سر تخت و گه بن چاه

گر پیر بوم و گر جوانم
ره مختلف است و من همانم

از حال به حال اگر بگردم
هم بر رق اولین نوردم

بی‌جاحتم آفریدی اول
آخر نگذاریم معطل

گر مرگ رسد چرا هراسم
کان راه بتست می‌شناسم

این مرگ نه، باغ و بوستانست
کو راه سرای دوستانست

تا چند کنم ز مرگ فریاد
چون مرگ ازوست مرگ من باد

گر بنگرم آن چنان که رایست
این مرگ نه مرگ نقل جایست

از خورد گهی به خوابگاهی
وز خوابگهی به بزم شاهی

خوابی که به بزم تست راهش
گردن نکشم ز خوابگاهش

چون شوق تو هست خانه خیزم
خوش خسبم و شادمانه خیزم

گر بنده نظامی از سر درد
در نظم دعا دلیریی کرد

از بحر تو بینم ابر خیزش
گر قطره برون دهد مریزش

گر صد لغت از زبان گشاید
در هر لغتی ترا ستاید

هم در تو به صد هزار تشویر
دارد رقم هزار تقصیر

ور دم نزند چو تنگ حالان
دانی که لغت زبان لالان

گر تن حبشی سرشته تست
ور خط ختنی نبشته تست

گر هر چه نبشته‌ای بشوئی
شویم دهن از زیاده گوئی

ور باز به داورم نشانی
ای داور داوران تو دانی

زان پیش کاجل فرا رسد تنگ
و ایام عنان ستاند از چنگ

ره باز ده از ره قبولم
بر روضه تربت رسولم


*

دفتر اول کتاب لیلی و مجنون نظامی. (لینک سایت)

توضیحات تصویر:

رجب ماه نزول رحمت بیکران معبود و نزدیکی هرچه بیشتر مخلوق به خالق است، در این ماه درهای رحمت بیش از پیش باز بوده و فرصتی مغتنم برای انسان‌های خداجوی و طالب کمال است که با توسل و تقریب خود را از آلودگی‌ها پاک و به زیور معنویت بیارایند.

http://www.hamshahrionline.ir/news/366496

اعتکاف رجبیه دانشجویان